حکایت | حکایت قدیمی | حکایت آموزنده

حکایت های ملانصرالدین | مجموعه ای از 10 حکایت آموزنده و زیبا از ملانصرالدین

در این بخش از ویکی گردی مجموعه ای از حکایت های ملانصرالدین را ارائه کرده ایم. با ما همراه باشید

حکایت های ملانصرالدین
ویکی گردی:

حکایت های ملانصرالدین یکی از شخصیت‌های معروف و پرطرفدار در ادبیات فارسی است. و بنام «ملانصرالدین» شهرت یافته و به دلیل داشتن توانایی خاص در حکایت‌سرایی و قصه‌گویی، به عنوان یکی از بزرگترین قصه‌گوهای ایرانی شناخته می‌شود. طنز و ظرافت در سبک حکایت های ملانصرالدین، او را به یکی از شخصیت‌های محبوب در ادبیات فارسی تبدیل کرده است. در ادامه ۱۰ تااز حکایت های ملانصرالدین را می توانید مطالعه کنید.

حکایت ها و داستان های کوتاه ملانصرالدین

ملانصرالدین و نکته‌ای نغز

ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ. ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ که شد، ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ و ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﺭﺳﺎندند.

داستان های آموزنده بهلول دانا | سه حکایت بهلول + فیلم

 ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽکرد ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ رفت ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ کرد. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪ و به مردم گفت: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ! ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ که از این کار و حرف ملا گیج و گنگ شده بودند با تعجب گفتند: ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ مرامیست! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و گفت: من به این سکه‌ها نیازی ندارم چون کارشان را کردند!! و ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ.

اﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف‌هاﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ. چون برایش بهایی پرداخت کرده بودید. ﺩﻭﻡ اینکه من ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ کردم، چون در جیبم پول بود!

داستان ملانصرالدین و حرف مردم

شخص فضولی به ملانصرالدین گفت: همسایه‌ات عروسی دارد! ملا گفت: به من چه! آن شخص گفت: شاید برای شما شیرینی و شام بیاورند. ملا گفت: به تو چه؟!

داستان ما و گرانی‌ها!

ملانصرالدین ‌هر روز از علف خرش ‌کم می‌کرد تا به نخوردن عادت کند! ‌پرسیدند: نتیجه چه شد؟

‌ملا گفت: نزدیک بود عادت کند که مُــرد…!

عادت به فقر

پسر ملانصرالدین از او پرسید:‌ پدر، فقر چند روز طول می‌کشد؟

 ملا گفت: چهل روز پسرم. پسرش گفت: یعنی بعد از چهل روز ثروتمند می‌شویم؟

 ملا جواب داد: نه پسرم، عادت می‌کنیم!

حکایت های ملانصرالدین | ملانصرالدین و مرد ثروتمند + فیلم

حکایت ملانصرالدین و خرش!

روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد؛ بعداز مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی‌آمد! ملا نمی‌دانست که الاغ بالا می‌رود ولی پایین نمی‌آید!

پس از مدتی تلاش ملا خسته شد و پایین آمد ولی الاغ روی پشت بام به شدت جفتک می‌انداخت وبالا و پایین می‌پرید. تا اینکه سقف فرو ریخت و الاغ جان باخت. ملا که به فکر فرو رفته بود باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می‌کند!

حکایت رشوه و ملا!

ملانصرالدین پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه‌ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند!

روز بعد، قاضی خلاف وعده عمل کرد و به نفع طرف دعوی رأی داد. ملا برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!»

قاضی گفت: «چرا… ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد!»

حکایت ازدواج ملانصرالدین

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید: ملا، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی؟ ملا در جوابش گفت بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم ….

دوستش دوباره پرسید خب، نتیجه چه شد؟ ملا جواب داد بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود! بعد به شیراز رفتم: دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود… ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود، ولی با او هم ازدواج نکردم… دوستش کنجاوانه پرسید دیگر چرا؟ ملا گفت برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی می‌گشت، که من میگشتم!

ملانصرالدین و زنش

روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:

فردا چه می کنی؟

گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می‌روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می‌روم و علوفه جمع می‌کنم…

همسرش گفت: بگو ان شاءا…

او گفت: ان شاءا… ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.

از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند. ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد! همسرش گفت: کیستی؟ او جواب داد: ان شاا… منم!

حکایت های مولانا و داستان های آموزنده قدیمی

داستان بازگشت مکر و حیله به خودمان!

در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب‌ها باد می‌آمد و فوق العاده سرد می‌شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می‌دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.

ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.

گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.

دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.

ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود.

گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.

ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی‌آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده!

گفتند: ملا این شمع کوچک نمی‌تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند!

ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می‌توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!

هیچ کار خدا بی حکمت نیست

روزی ملانصرالدین به دهکده‌ای می‌رفت. در بین راه زیر درخت گردویی به استراحت نشست و در نزدیکی‌اش بوته کدوئی را دید؛ ملا به فکر فرو رفت که چگونه کدوی به این بزرگی از بوته‌ی کوچکی بوجود می‌آید و گردوی به این کوچکی از درختی به آن بزرگی؟

سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! آیا بهتر نبود که کدو را از درخت گردو خلق می‌کردی و گردو را از بوته کدو؟

 در این حال، گردوئی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشم‌هایش پرید و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:

پروردگارا! توبه کردم که بعد از این در کار الهی دخالت کنم؛ زیر ا هر چه را خلق کرده‌ای، حکمتی دارد و اگر جای گردو با کدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!

آیا این خبر مفید بود؟
بر اساس رای ۲۷ نفر از بازدیدکنندگان

آخرین اخبار

ارسال نظر

  • ناشناس

    روح ملا شاد که بعد نود و بوقی
    حرفهای حکیمانه تاثیر گذار را در قالب طنز گفته

  • ناشناس

    به نظر من عالی بود بازهم از حکایت های ملا استفاده کنید چون بسیار آموزنده است

  • حامد

    واقعا عالی
    دست مریزاد

  • ناشناس

    سلام داستان و حکایت ملا بسیار جالب بود متشکریم

  • ناشناس

    داستان خيلی جالب بود

  • مجید

    خوب نبود تکراری